روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(2)


 

نويسنده:محمد حسين رکن زاده آدميت




 
گفتيم که رئيس علي خود را عقب نخلي پنهان کرد و به فکر اندر شد. گاهي تصميم مي گرفت که خود را يکه و تنها به قلب قشون دشمن زند و تا آخرين رمق جنگ کند. زماني با خود مي گفت بايد به اهرم بروم و با استعداد کافي به مدد اين دو نفر شجاعت پيشه که با لشکري طرف منازعه شده اند برگردم.
رئيس علي در اين افکار بود که ديد يک نفر صاحب منصب انگليسي به مصاحبت مردي از اهالي تنگک پيش مي آيند و گفت و گويي دارند و چون به نزديکي رئيس علي رسيدند، توقف کردند
صاحب منصب شروع به مکالمه کرد، اگر چه آهسته حرف مي زد، اما رئيس علي گفتار او را به خوبي مي شنيد.
غلام حسين، شما گفتيد که رئيس علي، حالا با زائر خضرخان و شيخ حسين متحد شده و در اهرم است؟ گويا من چنين شنيدم.
بله، رئيس علي الساعه در اهرم است و عنقريب به جنگ شما خواهد آمد.
حالا با رئيس علي دشمن هستي و حاضري او را به هر شکلي که بتواني به قتل رساني؟
صاحب، من براي خون رئيس علي تشنه هستم، چون جد او قاتل پسرعموي من است و من با او خون دارم! و مدت هاست منتظر فرصت هستم که به يک گلوله او را سرخ کنم!
مرحبا، تو مرد دليري هستي! من به تو قول مي دهم که اگر همين روزها او را به هر وسيله که ممکن شود نابود کني، صد ليره از طرف ژنرال به تو بدهم. علاو بر اين، دولت من هم مبلغ هنگفتي به تو خواهد داد و در «کوتي» براي تو کاري معين مي کنيم.
صاحب! گفتم من تشنه خون او هستم خواه شما به من انعام بدهيد خواه ندهيد، همين امشب او را خواهم کشت. الساعه مي روم که خود را به اهرم برسانم و کار او را بسازم!
فعلاً اين ده ليره را بگير تا بعد از ختم، نود ليره ديگر نيز به شما بدهم.
صاحب منصب، پس از اين کلام، به طرف قشون رفت. غلام حسين تنگکي هم جاده اهرم را پيش گرفت.
رئيس علي که تمام اين مذاکره و دسيسه را شنيده بود، زير لب گفت: «غلام حسين تنگکي بود که از سابق، بدون سبب با من دشمني دارد. عجب احمقي است، فرضا که جد من پسرعموي او را کشته باشد، مرا چه گناه که مي خواهد تلافي کند! گنه کرد در بلخ آهنگري/ به شوشتر زدند گردن زرگري».
پس تبسم مخوفي کرد و به آرامي از کمينگاه بيرون آمد و با خود گفت: «من يقين دارم که بالاخره به دست هموطنان خود کشته مي شوم! کشته شدن اهميت ندارد، اما به دست هموطنان حقاً که دشوار است؛ اين شخص امشب در کمين من خواهد بود، بايد احتياط کنم زيرا که ميل ندارم به دست ايراني کشته شوم.
در هر صورت گويا چند ساعتي بيش از عمر من باقي نمانده باشد. بروم هر چه زودتر خود را به اهرم برسانم و براي مقابله با حضرات و مدد به اين دونفر از جان گذشته برگردم.
پس دامن قبا را به کمر استوار ساخت و ده تير را گلوله گذاشت و به ملايمت، در حالي که خود را پشت نخل هاي تنگک مخفي مي کرد پيش رفت، تا آن جا سپاهي چند نفره را ديد که تل کوچکي را سنگر قرار داده اند و مشغول تيراندازي به طرف خصم هستند.
چشم رئيس علي هم مانند تمام اهالي آن صفحات در تاريکي خوب مي ديد، از اين جهت راه را گم نکرد و به طرف آن عده پيش رفت، به فاصله صد قدمي آن ها که رسيد براي اين که او را بشناسند و به جاي دشمن نگيرند دست خود را بالا برد و تکان داد، تفنگچي ها فوراً او را شناختند و با اشاره اطمينان دادند، رئيس علي به چند خيز خود را از ميان گلوله هاي توپ و تفنگ دشمن رهانيده به ياران ملحق شد، ديد عده آن ها شش نفر است و به يک نظر سام خان فرزند شجاع زائر خضرخان و غلام حسين تنگکي دشمن خويش را تشخيص داد.
رو را به سام خان کرد و گفت: از تيرهايي که مي انداختيد من تصور کردم دو نفر هستيد اکنون مي بينم شش نفريد.
از ابتدا من و جعفر خان بوديم و اين چهار نفر چند دقيقه است که به ما ملحق شده اند.
عجب، شما دو نفر با چه جرأت در مقابل پنج هزار ايستادگي کرده ايد. باقي رفقا کجا هستند؟
چاره اي نبود، تا از اهرم مدد برسد مجبور بوديم گلوله هاي خصم را بي جواب نگذاريم، رفقا در اهرم هستند و عنقريب وارد مي شوند (سام در حيني که تير مي انداخت حرف مي زد).
رئيس علي نظر غضب آلودي به غلام حسين افکند و گفت: شما کجا بوديد؟و اين جا چه کار مي کنيد؟
خان، من قصد داشتم بروم اهرم و براي خدمت گزاري خدمت شما برسم.
چون سام خان را در اين جا تنها و بي مددگار يافتم براي کمک به او توقف کردم.
اي بيشرف، تو به خيال قتل من به اهرم مي رفتي نه خدمت گزاري، پس به آواي رسايي که لرزه بر اندام غلام حسين انداخت گفت:
-من و سام خان هيچ کدام محتاج به معاونت تو نيستيم. بهتر آن است که به تنگک بروي و به کار خود مشغول باشي.
اطاعت مي کنم و از شما دور مي شوم، اما به اهرم مي روم و به زائرخضرخان ملحق مي شوم، او مرا مي شناسد و قدر خدماتم را مي داند!
از اين جا دور شويد، به هر جا که مي خواهيد برويد.
غلام حسين تفنگ خود را بر شانه افکند و رو به اهرم رفت.
پس از رفتن او، رئيس علي تفسير مصاحبه غلام حسين را با صاحب منصب انگليسي براي سام خان نقل کرد، سام متعجب شد و گفت خوب شد که اين خائن از اين جا دور شد، اما مي ترسم نزديک پدرم برود و در آن جا مرتکب جنايتي بشود.
رئيس علي شانه ها را تکان داد و زمزمه کنان گفت: او فقط در پي قتل من است و با ديگران کاري ندارد. اکنون مطلب مهمتر از آن در پيش داريم، من قصد داشتم به اهرم بروم و متابعين خود را به مدد شما آورم، ولي چون مي گوييد که آن ها به زودي مي رسند از رفتن به اهرم منصرف شده ام، اما تفنگ ندارم؛ تکليف چيست؟
کاش تفنگ اين پست فطرت را گرفته بودم. بعد گفت ده تير دارم و همين کافي است و فوراً ده تير را بيرون آورد و به قاب نصب کرد، به شکل تفنگ کوچکي شد پس، به دست گرفت و نشان رفت.
تيري از دهانه آن خارج گشت و يک نفر به زمين افتاد و اين اولين فرد از دشمن بود که در اين جنگ کشته مي شد، زيرا که قبل از آن سام و رفيقش تمام در کار مدافعه بودند و به حمله و کشتار موفق نشده بودند.
انگليسي ها همين که يک نفر را کشته ديدند، سخت حمله کردند و غرش توپ و نفير تفنگ بود که به شدت هر چه تمام تر برمي خاست و پاره هاي گلوله در اطراف رئيس علي و سام به زمين مي افتاد.
فداکاران ما هم بيکار ننشسته بودند و با هر تير دشمني را معدوم مي کردند، اما پنج نفر هر قدر دلير و از جان گذشته باشند، مگر تا چه مدت مي توانند در مقابل پنج هزار نفر ايستادگي کنند و ثبات قدم به خرج دهند؟
جنگ سخت شده بود و براي رفقاي ما هنوز از اهرم مدد نرسيده، آيا چه شده که نيامده اند؟
رئيس علي بيش از اين توقف در کمينگاه را جايز ندانست، حوصله اش سر رفته بود، رو به سام کرد و گفت: من قصد دارم خود را به صفوف دشمن زنم و مانند زنان، از اين بيش، در گوشه اي نمانم.
اين گفت و از کمينگاه خارج شد و مانند شير شرزه يا اژدهاي زخم ديده به افواج بي شمار دشمن حمله مردانه کرد. ده تير در دست راست و دشنه بزرگي در دست چپ گرفت بود مي گشت و مي کشت و مي انداخت تا گلوله هاي او تمام شد و ناچار ده تير را به دور افکند و با دشنه به جنگ پرداخت.
هنديان با آن که سراپا مسلح بودند، از جلو او مانند گوسفنداني که از پيش پلنگ خون آشام فرار کنند مي گريختند!
سام نيز چون اين گونه شجاعت و بي باکي را ديد، از پشت تل بيرون آمد و به ميدان کارزار قدم گذاشت و سه نفر تفنگچي نيز به آن ها ملحق شدند و داد مردانگي دادند و دائم فرياد «زنده باد ايران، پاينده باد اسلام» از آن ها بلند مي شد و با هر تير، جانداري را بي جان مي کردند و با دشنه هندويي را رهسپار دنياي ديگر مي ساختند. تا عرصه بر اعداء تنگ شد و چند عقب نشستند، اما در اين وقت از تنگستانيان دو تن کشته شده و بر زمين افتاده بودند، ولي سه نفر هنوز پاي برجا بودند و صحراي تنگک را از خون دشمنان رنگين مي ساختند که از طرف اهرم گردي برخاست و يک عده پنجاه نفري که غلام حسين تنگکي پيشاپيش آن ها بود نزديک شدند و خود را به سام و رئيس علي رسانيدند و مشغول جنگ شدند.
چشم رئيس علي که به رخساره تيره غلام حسين افتاد، بي اختيار بر خود لرزيد و مقصود او را دانست، ولي اعتنا نکرد و سرگرم کارزار بود. در آن وقت لباسش قطعه قطعه شده بود و دست هاي او تا مرفق برهنه و خون آلود گشته، تفنگي را که اخيراً از يک نفر تفنگچي گرفته بود، از بس با قنداق آن بر سر دشمنان کوبيده بود، قنداق شکسته و تفنگ مزبور مبدل به پاره آهن بي مصرفي شده بود. معذلک، در دست آن شير اوژن خالي از فايده نمانده، کردار گرز پوردستان را انجام مي داد، زماني گردن مي شکست و گاهي چون قضاي ناگهان بر سر اعداء فرود مي آمد و مغز سرها را به اطراف مي پراکند.
اما ديگر رئيس علي خسته و کوفته شده و افزون از حد زخم هاي گران يافته بود. لحظه اي خود را به کنار کشيد، که بيارامد و تجديد قوا کند و از نو حمله نمايد، ناگهان از عقب سر تيري به قفاي او رسيد و دلاور را به زمين افکند.
آري رئيس علي ديگر خودداري نتوانست کرد، گلوله هاي اجنبي بدو کارگر نشده بود، ولي اين تير ربطي به آنها نداشت و از جانب آشنا آمده، او را از پاي درآورده بود!
هنگام افتادن به صداي رسا فرياد کرد: «سام! من رفتم، خدا تو را نگهدار باشد. سلام مرا به پدرت و شيخ حسين خان برسان. آخر اين غلام حسين خائن مرا کشت! اگر توانستي انتقام مرا از او بگير. اما نه راضي نيستم! بگذار دست روزگار او را مجازات دهد؛ زنده باد ايران.
اين بگفت و جان به جان آفرين تسليم کرد.
مشهور است که در اين وقت، يک نفر از صاحب منصبان انگليسي خود را به جسد بي جان او رسانيده و با آن که فهميده بود مرده است، از شدت غيظ و عداوتي که داشت، با ده تير، هفت گلوله به جسد بي جان او زد!!
اين بود مآل کار يگانه فرزند رشيد ايران رئيس علي خان دلواري که خود را فداي وطن عزيز و بقاي شرافت هموطنان کرد.
رئيس علي يک نفر ايراني تحصيل کرده و دانشمند اروپا ديده نبود، اما ايراني غيرتمند و فداکاري بود که نخواست تا او زنده است دشمنان وطن عزيزش را پايمال سم ستوران سازند.
رئيس علي در ميدان کارزار جان داد، در حالي که وزراء و بزرگان آن عصر، حتي شهريار آن دوره ايران در تهران مشغول عياشي هاي شبانه روزي خود بودند!و امثال رئيس علي را ياغي و طاغي مي ناميدند!!
رئيس علي اگر در يکي از ممالک مترقي بود و اين طور در راه وطن جان فشاني کرده بود، هر آينه مقبره او زيارتگاه و مجسمه اش در تمام شهرهاي مهم نصب شده بود.
ولي امروز مزار رئيس علي در قبرستان نجف گمنام افتاده است و کمتر تهراني و آذربايجاني و گيلاني هست که او را بشناسد و خدماتش را تقديس کند! رئيس علي، اي شهيد گمنام و اي فراموش شده ايام، سر از خاک تيره بردار و اوضاع وطن را پس از مرگ خود نظاره کن. پس از شهادت تو دير زماني نکشيد که قشون اجنبي برازجان را تصرف کرد و به جانب شيراز رهسپار شد! برادران تو شيخ حسين خان و زائر خضرخان يکي بعد از ديگري شهيد گشتند!
هم مسلکان نامي تو در مقابل قشون بي شمار دشمن تاب مقاومت نياوردند و مغلوب شدند و دشمن شيراز را تصرف کرد و در آن جا قشون «اس. پي.آر» [مخفف جمله: سوت پرشين-رفلز و معني آن «قشون جنوب فرماندهي ايران» است که براي سهولت «پليس جنوب» مي گفتند. اين قشون در تحت فرماندهي صاحب منصبان انگليسي و بعضي از صاحب منصبان ايراني بدتر از اجنبي چند سال در فارس و بنادر برقرار بود.] تشکيل داد و دمار از روزگار وطن دوستان برآورد. رئيس علي، تو زير خاک خفتي و دشمنان، تنگک را آتش زدند و دلوار را با خاک يکسان کردند! تو حامي زنان و کودکان بودي و تا حيات داشتي دشمن جرأت آزار آنان را نکرد، پس سر از خاک تيره بردار و سايه بلند پايه را بر سر آن ها بگستر و آتش فشاني هاي طيارات عدو را پاسخ گو و کودکاني را که در زير آتش بمب هاي طيارات سوخته و براي خود مفري نمي بينند تسليت و پناه ده. افسوس! افسوس! که ديگر رئيس علي و جود ندارد.

قال الحبيب و کيف لي بجوابکم
و انا رهين جنادل و تراب
اکل التراب محاسني فنسيتکم
و حجبت عن اهلي و عن اتراب
عفليکم منا السلام تقطعت
عني و عنکم خله الاحباب
اما نه، رئيس علي، باور مکن که مرده باشي، چو امثال تو مردان نامور نمي ميرند.
اينک من نام تو را زنده و جاويد کردم و ترک جوشي نيم خام، خويش را بدين جا رسانيدم، باشد که ديگر هموطنان تو، بر اين گفتار خام، کسوت پختگي پوشند و نام نامي تو را در ديباچه دفتر وطن خواهان حقيقي نويسند.
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام تو
نعش رئيس علي خان از ميدان جنگ خارج شده، قاتل بيشرف او فرار کرده است و زائر خضرخان و شيخ حسين خان با چهارصد تفنگچي به مدد سام خان آمده اند.
طياره هاي خصم از هوا و توپ هاي او از زمين آتش ريزي و آتش فشاني مي کند.
شيخ محمد خان و شيخ عبدالرسول و ساير فرزندان شيخ حسين خان، داد مردانگي مي دهند.
اما همه از مرگ رئيس علي خونين دل و مغموم هستند و تلافي از خصم را دامن همت بر کمر بسته اند. در ضمن گير و دار، شيخ عبدالرسول خان به برادرش نزديک شد و گفت: قصد دارم طياره خصم را سرنگون کنم!
شيخ محمد خان خنديد و گفت: چنين کاري مشکل است، بي جهت وقت را ضايع مي کني.
شيخ عبدالرسول خان، ديگر در موضوع امکان اين امر اصرار نکرد و خواست به برادر خود امکان آن را عملاً ثابت کند.
پس دوربين را از جيب بيرون آورد و به تفنگ خود نصب کرد و يکي از طيارات را که بيش از باقي کر و فر و جست و خيز داشت نشان نمود، گلوله از دهان تفنگ خارج شد و بلافاصله طياره در نزديکي آن ها افتاد و سرنگون شد.
برادران نزديک طياره شدند، هوانورد انگليسي که تير خورده و سخت زخمي شده بود فرياد مي کرد و مدد مي طلبيد. گلوله يکي از تفنگچيان او را مهلت نداد و به ديار ديگرش فرستاد، در آن هواپيما جز هوانورد مذکور کسي نبود.
شيخ محمد خان برادر کهتر خود را تحسين کرد.
انگليسي ها که از اين حادثه سخت خشمناک شده بودند با تمام قوا حمله کردند. حمله آن ها به طوري شديد و سخت بود که مدافعين وطن را قدمي چند عقب نشانيد. ضمناً به علت گرمي فوق العاده هوا و نبودن آب، عطش بر آن ها مستولي شده بود و بي اندازه در رنج بودند. آن چه مسلم است تنگستانيان در هيچ يک از ميدان هاي جنگ بدين گونه در مشقت نيفتاده بودند. علت عمده سختي که در اين جنگ مي ديدند، همانا، نبودن آب و تشنگي مفرط بود، جان ها گداخته و زبان ها در کام خشک شده بود، از ان طرف دشمنان تمام لوازم آسايش و حرب را دارا بودند نه از تشنگي بيم داشتند، نه از گرسنگي ترس، تعداد آنها از پنج هزار به شش و هفت هزار رسيده بود و باز از بوشهر براي آن ها مدد مي رسيد! هر قدر که از هندي هاي بيچاره کشته مي شدند، فوري چندين برابر جاي آن ها را مي گرفتند.
جنگي بدين سختي و عظمت کمتر ديده شده و فداکاري به اين پايه، ديده روزگار، معدودي بيش نديده است!
سخن کوتاه کنم، در حيني که تنگستانيان متدرجاً عقب نشسته و تقريباً شکست خورده بودند، صداي شيپور رجعت، آواي شيپور مرگ باري از قشون بلند شد و انگليسيان ديده مي شدند که پشت جنگ فرار همي کنند!
ايرانيان بدون اين که بفهمند قضيه از چه قرار و سبب گريختن آنان از چه راه است، منتظر نمانده، به تعاقب آن ها پرداختند، مي زدند و مي کشتند و به فرياد واسموس آلماني که آن ها را از تعقيب خصم منع مي کرد اعتنا نمي کردند. آخر الامر، واسموس خود را به خوانين رسانيد و تقاضاي امر به رجعت تفنگچيان کرد و گفت:
يکي از صاحب منصبان مهم آن ها کشته شده [صاحب منصب انگليسي مذکور که کشته شد، داراي درجه ياوري بود و از جمله فاتحين بصره به شمار مي رفت. در اين جنگ، چهارده نفر صاحب منصب انگليسي و نپالي کشته شدند. خالو حسين نيز در اين معرکه اسير انگليسي ها گشت.]و حضرات نعش او را مي برند، پس تعقيب آن ها بيش از اين جايز نيست، چون عنقريب به بوشهر مي رسند و نزديک شدن ما به بوشهر، حسني ندارد.
چون احرار سخنان او را شنيدند، دست از تعقيب کشيدند و مراجعت کردند.
در اين جنگ، از انگليسي ها يک هزار و صد نفر و از تنگستاني ها قريب نود نفر شهيد شده بودند، شيخ عبدالرسول خان فرزند شيخ حسين خان جزء شهدا بود.
اين جوان به اندازه اي دلاور و رشيد بود که دشمن بر مرگ او تأسف خورد و مستر چيک، ويس قنسول دولت انگليس در بوشهر، در مکتوبي که به زائر عبدالله خان دشتي نوشته شده است و شرح اين جنگ را داده (سواد اين مکتوب چند سال قبل در روزنامه شفق سرخ تهران درج شد)، از قتل او اظهار ملال کرده است...
يادش گرامي باد
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 52